159
رازی میان ما
می گفتم : ای درخت
می گفت : جان من
می گفتم : آشیان بهاری ؟
می گفت : اگر بیاید ، آری
می گفتم : از بهار چه خواهی ؟
می گفت : از بهار ، جوانی
می گفتم : از نسیم ؟
نمی گفت
آه ای نسیم ! رازی در این نگفتن است
ایا درخت را چه هراسی است
از گفتن نیاز نهانش ؟
ایا تویی که با همه نرمی
قفلی نهاده ای به دهانش ؟
شاید که او امید دویدن را
بیم درنگ و شوق رسیدن را
پر سوی آفتاب کشیدن را
لب ناگشوده از تو طلب دارد
ایا تو ، راز او را نشنیدی ای نسیم
یا با سکوت ، پاسخ او دادی ؟
یا با زبان برگ سخن گفتی ؟
آه این زبان مشترک توست با درخت
ایا به او نگفتی : ای دوست
من می روم ، تو رفتن نتوانی
منن می رسم ، تو بر جا می مانی
این نابرابری چه عجب دارد ؟
بی رحمی ای نسیم
من با درخت ، همدم و همدردم
هم سبزم ای برادر ، هم زردم
من نیز ، آرزوی پریدن را
پرسوی آفتاب کشیدن را
همچون درخت ، از تو طلب کردم
اما اگر درخخت ، کلامش را
زیر زبان برگ ، نهفته ست
من با زبان سرخم فریاد می کشم
بی رحمی ای نسیم
ایا زبان سرخ ، سر سبز را هنوز
بر باد می دهد ؟
از این خطر ، چه باک ؟
این حرف را درخت به من یاد می دهد
پس بشنو ای نسیم
ما هر دو را به سوی بهاران بر
تا آفتاب رابشناسیم ، ای نسیم