184
اسب ، هواپیما ، رودکی و من
این همایون مرغ زیبای اساطیری
استخوانخواری که کنون آدمیخوار است
طعمه هایش را که ما بودیم یک یک از زمین برچید
ناگهان برخاست
یونسی گشتم که رفتم در دل ماهی
گم شدم در قعر دریای شگرف آسمان با او
یا سلیمانی شدم بر گرده ی آن دیو درگاهی
پرکشیدم از کران تا بیکران با او
در دل آفاق آرام شبانگاهی
از شکاف دیده ی این مرغ یا ماهی
آسمان تیره را در لابلای کهکشان روشنش دیدم
آب بود ایا که زیر کاه پنهان بود
یا میان ریگ ها ، رودی پریشان بود ؟
رود گفتم ، رودکی آمد به یاد من
در شب تاریخ ( یا تاریک ) او را بر فراز توسنش دیدم
کز دل جیحون گذر می کرد و این ابیات را می خواند
آب جیحون با همه پهناش
خنگ ما را تا میان اید
ریگ آموی و درشتی هاش
زیر پایم پرنیان اید
خویش را با او
در ترازوی دقیق عدل سنجیدم
هر دو از سویی به دیگر سو ، روان بودیم
مرکب او ، یال سیمین داشت
مرکب من ، بال پولادین
زیر پای مرکب او ، آب جیحون بود
زیر بال مرکب من ، آبی گردون
زیر پای مرکب او ، ریگ آموی و درشتی ها
زیر بال مرکب من ، رنگ دریاها و کشتی ها
مرکب او را کف امواج خشم آلود
تا میان می آمد و ، زود از میان می رفت
مرکب من ، در کف سیمابگون ابر
غوطه ها می خورد و ، بیرون می شد و تا بیکران می رفت
من نمی خواندم و لیکن رودکی می خواند
آب جیحون با همه پهناش
خنگ ما را تا میان اید
ریگ آموی و درشتی هاش
زیر پایم پرنیان اید
رودکی می رفت و این ابیات را می خواند
رودکی ده گام صد ساله
از من و از مرکب من پیشتر می راند
رودکی می تاخت با اسب سپید سیمگون یالش
من به دنبالش
هر دو ، از خود بیخبر بودیم
ما دو مجنون همسفر بودیم