شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
کلبه ای بر سر موج
نادر نادرپور
نادر نادرپور( خون و خاکستر )
147

کلبه ای بر سر موج

طفلی که گاهگاه
ایینه در مقابل خورشید می گرفت
تا دیدگان پیر و جوان را
از بازتاب نور بیازارد
کنون که آفتابش رو می نهد به بام
ایا چگونه نور جوانی را
در چشم پیر خویش ، فرود آرد ؟
این طفل سالخورده
طرفی ازین خیال نخواهد بست
زیرا که آفتاب کهنسالی
دیگر نه آن فروغ سحرگاه است
کز خاوران در آینه ها می تافت
او ، هرگز انعکاس زلالش را
در دیدگان خویش نخواهد یافت
امروز ، بر کرانه ی اقلیم باختر
در کلبه ای که بر سر موج ایستاده است
او ، از سپیده دم چه تواند دید؟
جز این که آسمان
فانوس سرخ راهنمایی را
از دست برج بندر میگیرد
تا پیه سوز بی رمقش را بر آورد
چشمی که بارها
در کوچه های خاکی آن شهر آشنا
از دور ، بر حریق شفق خیره مانده بود
امسال ، در سراسر این شهر ناشناس
از جلوه ی غروب چه خواهد دید ؟
جز این که گاهگاه
چون بر افق نظاره کند از چهار راه
خورشید آتشین را ، بعد از چراغ سبز
در آسمان ، نشان خطر بیند
آری ، زمانه ، شیوه ی دیگر گزیده است
وین بی خبر ، هنوز فضای گذشته را
در قاب تنگ آینه می جوید
غافل ، که جز شکستن آیینه ، چاره نیست
غافل ، که عمر گمشده را بازیافتن
آسان تر از خریدن عمر دوباره نیست