شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
قصه ی بهاری
نادر نادرپور
نادر نادرپور( خون و خاکستر )
148

قصه ی بهاری

به خود گفتم ای مرد گم کرده خاک
چرا ز جهان روی گردانده ای ؟
چه سود از بر و بوم خود یافتی
که در حسرتش جاودان مانده ای ؟
در این شهر غربت که مأوای توست
چنان زندگی کن که در زادگاه
و گرنه خون به چشمت کم از آب نیست
بر آن خاک خونین ، میفکن نگاه
چو دیدی که گردون به کامت نگشت
ازو ، انتقامی دلیرانه گیر
چو در خاک خود ، کامیابت نکرد
مراد از بر و بوم بیگانه گیر
شبانگاهی از خانه ، بیرون خرام
شرابی به رنگ شفق ، نوش کن
زمام خرد را به مستی سپار
غم زندگی را فراموش کن
همه کوی و برزن ، پر از خوبروست
تو ، از آن میان ، با یکی یار شو
بدان سان که پیشینیان گفته اند
به زنجیر زلفش گرفتار شو
گمان کن که در زیر چرخ کبود
تو هستی و ، او هست و ، دیار نیست
سراسر ،جهان شب از آن تست
به جز رندی و مستی ات کار نیست
چو دل از من این گفتنی ها شنید
زبونی رها کرد و نیرو گرفت
جهان ، چهره ای سخت، زیبنده یافت
زمان ، شیوه ای سخت نیکو گرفت
هنوز آسمان ، روشن از روز بود
که من ، گونه از موی ، پیراستم
به لبهای خود ، خنده آموختم
بر اندام خود ، جامه آراستم
چنان شاد از خانه بیرون شدم
که از من ، خجل گشت اندوه من
نسیم آن چنان مست بر من گذشت
که آشفته شد موی انبوه من
دو گامی نه پیموده در ازدحام
که راه مرا سائلی پیر بست
کهن جامه ای از پلاسش به بر
تهی شیشه ای از شرابش به دست
پشیزی ز من خواست ، بخشیدمش
نگاهی به من کرد : دور از سپاس
در اندیشه ماندم که با چشم خویش
چه می گوید آن سائل ناشناس
به ناگاه ابر بهاری گریست
زمین ، تر شد از اشک پاک خدای
بر آن پیر چرکین نظر دوختم
به من ، خنده ای کرد دندان نمای
در آیینه چشم او ، عکس من
پلاسی به بر داشت مانند اوی
تنابنده ای را به جز ما دو تن
نه در پشت دیدم ، نه در روبروی
من و او ، دو گمراه بی خانمان
یکی مست و آن دیگری هوشیار
براندام ما ، جامه ها می گریست
بر آن گریه ، خندان غروب بهار
شفق چون هویدا شد از پشت ابر
از آن پیر هم جز گمنامی نماند
شگفتا ! در آن کوی پر های و هوی
به جز ناله ی ناودانی نماند
به خود گفتم ای مرد گم کرده خاک
ترا سایه ای هم به دنبال نیست
ازین غربت جاودان ، سر مپیچ
که اینده ات خوشتر از حال نیست
وجودی که از رفته خیری ندید
کجا انتظاری از اینده داشت
شفق ، نیمه جان بود و ، شب می رسید
جهان ، گریه ای تلخ در خنده داشت