144
رؤیایی در آفتاب
فواره ی کشیده ی اندامش
در باغ چشم من
تا آسمان پرید
فواره ی کشیده ی اندامش
با شاخه های نازک پاها و دست ها
ابریشم هوا را تا آسمان درید
در موی او که گرد پریشان آب بود
خورشید ، سبز و قرمز ، رنگین کمان نهاد
فواره ی کشیده ی اندامش از غرور
تا شب ، به روی یک پا ، چون مرغ ، ایستاد
توپ بزرگ خورشید از بام آسمان
در کوچه پرت شد
باغ خیال من تهی از آفتاب گشن
قرقاولان ز شاخه پریدند
مرغابیان ز برکه رمیدند
برج کبوترم به نسیمی خراب گشت
با مشعل گداخته ، پاییز در رسید
گوگرد برگ ها
باروت شاخه ها
از شعله های مشعل او سوخت ناگهان
چون چوب بست آتشبازی ، درخت ها
در نور کهربایی خورشید ، شعله زد
رنگ طلا گرفت
خمپاره های گل به هوا رفت و بازگشت
باد از میان اسکلت شاخه ها گذشت
اما ، بهار را نفس او
بار دگر به باغ من آورد
بار دگر به دیدن خورشید ، شاخه ها
آغوش مادرانه گشودند
شیر شکوفه جوش زد از سینه هایشان
زنجیر بغض زنجره ها در گلو گسست
پر شد فضای خالی باغ از صدایشان
فواره ی کشیده ی اندامش
در من گشوده شد
در من پرش گرفت
نیروی ناشناخته ای ، چون تب شراب
با مستی گداخته اش در سرم دوید
رگ های من گشوده شد و ، او چو خون پاک
در پیکرم دوید
فواره ی کشیده ی اندامش
در باغ چشم من
رقصید و چون کلاف ، گره شد به دست باد
در موی او که گرد پریشان آب بود
خورشید ، سبز و قرمز ، رنگین کمان نهاد