140
سرگذشت
مرغ سیاه بر سر تخم سپید خفت
با نطفه ای که در دل او می تپید گفت
زهدان آهکین من ای تخم چشم من
زندان تیره نیست
سرشار از فروغ زلال سپیده
است
پوشیده تر ز مردمک چشم خفتگان
خورشید در سپیده ی آن آرمیده است
شب ، غرق در فروغ زلال سپیده شد
بانگ خروس ، تا افق صبحگاه رفت
زان پیشتر مه زرده ی خورشید بردمد
دستی در آشیانه ی تاریک دیده شد
تخم سپید از بر مرغ سیاه رفت