شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۸۹ - قصهٔ جوحی و آن کودک کی پیش جنازهٔ پدر خویش نوحه می کرد
مولوی
مولوی( دفتر دوم )
112

بخش ۸۹ - قصهٔ جوحی و آن کودک کی پیش جنازهٔ پدر خویش نوحه می کرد

کودکی در پیش تابوت پدر
زار می نالید و بر می کوفت سر
کای پدر آخر کجاات می برند
تا ترا در زیر خاکی آورند
می برندت خانه ای تنگ و زحیر
نی درو قالی و نه در وی حصیر
نی چراغی در شب و نه روز نان
نه درو بوی طعام و نه نشان
نی درش معمور نی بر بام راه
نی یکی همسایه کو باشد پناه
چشم تو که بوسه گاه خلق بود
چون شود در خانهٔ کور و کبود
خانهٔ بی زینهار و جای تنگ
که درو نه روی می ماند نه رنگ
زین نسق اوصاف خانه می شمرد
وز دو دیده اشک خونین می فشرد
گفت جوحی با پدر ای ارجمند
والله این را خانهٔ ما می برند
گفت جوحی را پدر ابله مشو
گفت ای بابا نشانیها شنو
این نشانیها که گفت او یک بیک
خانهٔ ما راست بی تردید و شک
نه حصیر و نه چراغ و نه طعام
نه درش معمور و نه صحن و نه بام
زین نمط دارند بر خود صد نشان
لیک کی بینند آن را طاغیان
خانهٔ آن دل که ماند بی ضیا
از شعاع آفتاب کبریا
تنگ و تاریکست چون جان جهود
بی نوا از ذوق سلطان ودود
نه در آن دل تافت نور آفتاب
نه گشاد عرصه و نه فتح باب
گور خوشتر از چنین دل مر ترا
آخر از گور دل خود برتر آ
زنده ای و زنده زاد ای شوخ و شنگ
دم نمی گیرد ترا زین گور تنگ
یوسف وقتی و خورشید سما
زین چه و زندان بر آ و رو نما
یونست در بطن ماهی پخته شد
مخلصش را نیست از تسبیح بد
گر نبودی او مسبح بطن نون
حبس و زندانش بدی تا یبعثون
او بتسبیح از تن ماهی بجست
چیست تسبیح آیت روز الست
گر فراموشت شد آن تسبیح جان
بشنو این تسبیحهای ماهیان
هر که دید الله را اللهیست
هر که دید آن بحر را آن ماهیست
این جهان دریاست و تن ماهی و روح
یونس محجوب از نور صبوح
گر مسبح باشد از ماهی رهید
ورنه در وی هضم گشت و ناپدید
ماهیان جان درین دریا پرند
تو نمی بینی که کوری ای نژند
بر تو خود را می زنند آن ماهیان
چشم بگشا تا ببینیشان عیان
ماهیان را گر نمی بینی پدید
گوش تو تسبیحشان آخر شنید
صبر کردن جان تسبیحات تست
صبر کن کانست تسبیح درست
هیچ تسبیحی ندارد آن درج
صبر کن الصبر مفتاح الفرج
صبر چون پول صراط آن سو بهشت
هست با هر خوب یک لالای زشت
تا ز لالا می گریزی وصل نیست
زانک لالا را ز شاهد فصل نیست
تو چه دانی ذوق صبر ای شیشه دل
خاصه صبر از بهر آن نقش چگل
مرد را ذوق از غزا و کر و فر
مر مخنث را بود ذوق از ذکر
جز ذکر نه دین او و ذکر او
سوی اسفل برد او را فکر او
گر برآید تا فلک از وی مترس
کو به عشق سفل آموزید درس
او به سوی سفل می راند فرس
گرچه سوی علو جنباند جرس
از علمهای گدایان ترس چیست
کان علمها لقمهٔ نان را رهیست