155
بخش ۲ - هلال پنداشتن آن شخص خیال را در عهد عمر رضی الله عنه
ماه روزه گشت در عهد عمر
بر سر کوهی دویدند آن نفر
تا هلال روزه را گیرند فال
آن یکی گفت ای عمر اینک هلال
چون عمر بر آسمان مه را ندید
گفت کین مه از خیال تو دمید
ورنه من بیناترم افلاک را
چون نمی بینم هلال پاک را
گفت تر کن دست و بر ابرو بمال
آنگهان تو در نگر سوی هلال
چونک او تر کرد ابرو مه ندید
گفت ای شه نیست مه شد ناپدید
گفت آری موی ابرو شد کمان
سوی تو افکند تیری از گمان
چون یکی مو کژ شد او را راه زد
تا به دعوی لاف دید ماه زد
موی کژ چون پردهٔ گردون بود
چون همه اجزات کژ شد چون بود
راست کن اجزات را از راستان
سر مکش ای راست رو ز آن آستان
هم ترازو را ترازو راست کرد
هم ترازو را ترازو کاست کرد
هر که با ناراستان هم سنگ شد
در کمی افتاد و عقلش دنگ شد
رو اشداء علی الکفار باش
خاک بر دلداری اغیار پاش
بر سر اغیار چون شمشیر باش
هین مکن روباه بازی شیر باش
تا ز غیرت از تو یاران نسکلند
زانک آن خاران عدو این گلند
آتش اندر زن به گرگان چون سپند
زانک آن گرگان عدو یوسفند
جان بابا گویدت ابلیس هین
تا بدم بفریبدت دیو لعین
این چنین تلبیس با بابات کرد
آدمی را این سیه رخ مات کرد
بر سر شطرنج چستست این غراب
تو مبین بازی به چشم نیم خواب
زانک فرزین بندها داند بسی
که بگیرد در گلویت چون خسی
در گلو ماند خس او سالها
چیست آن خس مهر جاه و مالها
مال خس باشد چو هست ای بی ثبات
در گلویت مانع آب حیات
گر برد مالت عدوی پر فنی
ره زنی را برده باشد ره زنی