153
بخش ۳۴ - مثل
آن چنان که کاروانی می رسید
در دهی آمد دری را باز دید
آن یکی گفت اندرین برد العجوز
تا بیندازیم اینجا چند روز
بانگ آمد نه بینداز از برون
وانگهانی اندر آ تو اندرون
هم برون افکن هر آنچ افکندنیست
در میا با آن کای ن مجلس سنیست
بد هلال استاددل جان روشنی
سایس و بندهٔ امیریمؤمنی
سایسی کردی در آخر آن غلام
لیک سلطان سلاطین بنده نام
آن امیر از حال بنده بی خبر
که نبودش جز بلیسانه نظر
آب و گل می دید و در وی گنج نه
پنج و شش می دید و اصل پنج نه
رنگ طین پیدا و نور دین نهان
هر پیمبر این چنین بد در جهان
آن مناره دید و در وی مرغ نی
بر مناره شاه بازی پر فنی
وان دوم می دید مرغی پرزنی
لیک موی اندر دهان مرغ نی
وانک او ینظر به نور الله بود
هم ز مرغ و هم ز مو آگاه بود
گفت آخر چشم سوی موی نه
تا نبینی مو بنگشاید گره
آن یکی گل دید نقشین دو وحل
وآن دگر گل دید پر علم و عمل
تن مناره علم و طاعت هم چو مرغ
خواه سیصد مرغ گیر و یا دو مرغ
مرد اوسط مرغ بینست او و بس
غیر مرغی می نبیند پیش و پس
موی آن نور نیست پنهان آن مرغ
هیچ عاریت نباشد کار او
علم او از جان او جوشد مدام
پیش او نه مستعار آمد نه وام