شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۲۵ - تمثیل مرد حریص نابیننده رزاقی حق را و خزاین و رحمت او را به موری کی در خرمنگاه بزرگ با دانهٔ گندم می کوشد و می جوشد و می لرزد و به تعجیل می کشد و سعت آن خرمن را نمی بیند
مولوی
مولوی( دفتر ششم )
149

بخش ۲۵ - تمثیل مرد حریص نابیننده رزاقی حق را و خزاین و رحمت او را به موری کی در خرمنگاه بزرگ با دانهٔ گندم می کوشد و می جوشد و می لرزد و به تعجیل می کشد و سعت آن خرمن را نمی بیند

مور بر دانه بدان لرزان شود
که ز خرمنهای خوش اعمی بود
می کشد آن دانه را با حرص و بیم
که نمی بیند چنان چاش کریم
صاحب خرمن همی گوید که هی
ای ز کوری پیش تو معدوم شی
تو ز خرمنهای ما آن دیده ای
که در آن دانه به جان پیچیده ای
ای به صورت ذره کیوان را ببین
مور لنگی رو سلیمان را ببین
تو نه ای این جسم تو آن دیده ای
وا رهی از جسم گر جان دیده ای
آدمی دیده ست باقی گوشت و پوست
هرچه چشمش دیده است آن چیز اوست
کوه را غرقه کند یک خم ز نم
منفذش چون باز باشد سوی یم
چون به دریا راه شد از جان خم
خم با جیحون برآرد اشتلم
زان سبب قل گفتهٔ دریا بود
هرچه نطق احمدی گویا بود
گفتهٔ او جمله در بحر بود
که دلش را بود در دریا نفوذ
داد دریا چون ز خم ما بود
چه عجب در ماهیی دریا بود
چشم حس افسرد بر نقش ممر
تش ممر می بینی و او مستقر
این دوی اوصاف دید احولست
ورنه اول آخر آخر اولست
هی ز چه معلوم گردد این ز بعث
بعث را جو کم کن اندر بعث بحث
شرط روز بعث اول مردنست
زانک بعث از مرده زنده کردنست
جمله عالم زین غلط کردند راه
کز عدم ترسند و آن آمد پناه
از کجا جوییم علم از ترک علم
از کجا جوییم سلم از ترک سلم
از کجا جوییم هست از ترک هست
از کجا جوییم سیب از ترک دست
هم تو تانی کرد یا نعم المعین
دیدهٔ معدوم بین را هست بین
دیده ای کو از عدم آمد پدید
ذات هستی را همه معدوم دید
این جهان منتظم محشر شود
گر دو دیده مبدل و انور شود
زان نماید این حقایق ناتمام
که برین خامان بود فهمش حرام
نعمت جنات خوش بر دوزخی
شد محرم گرچه حق آمد سخی
در دهانش تلخ آید شهد خلد
چون نبود از وافیان در عهد خلد
مر شما را نیز در سوداگری
دست کی جنبد چو نبود مشتری
کی نظاره اهل بخریدن بود
آن نظاره گول گردیدن بود
پرس پرسان کین به چند و آن به چند
از پی تعبیر وقت و ریش خند
از ملولی کاله می خواهد ز تو
نیست آن کس مشتری و کاله جو
کاله را صد بار دید و باز داد
جامه کی پیمود او پیمود باد
کو قدوم و کر و فر مشتری
کو مزاح گنگلی سرسری
چونک در ملکش نباشد حبه ای
جز پی گنگل چه جوید جبه ای
در تجارت نیستش سرمایه ای
پس چه شخص زشت او چه سایه ای
مایه در بازار این دنیا زرست
مایه آنجا عشق و دو چشم ترست
هر که او بی مایهٔ بازار رفت
عمر رفت و بازگشت او خام تفت
هی کجا بودی برادر هیچ جا
هی چه پختی بهر خوردن هیچ با
مشتری شو تا بجنبد دست من
لعل زاید معدن آبست من
مشتری گرچه که سست و باردست
دعوت دین کن که دعوت واردست
باز پران کن حمام روح گیر
در ره دعوت طریق نوح گیر
خدمتی می کن برای کردگار
با قبول و رد خلقانت چه کار