بخش ۱۳۹ - گفتن خویشاوندان مجنون را کی حسن لیلی باندازه ایست چندان نیست ازو نغزتر در شهر ما بسیارست یکی و دو و ده بر تو عرضه کنیم اختیار کن ما را و خود را وا رهان و جواب گفتن مجنون ایشان را
147
بخش ۱۳۹ - گفتن خویشاوندان مجنون را کی حسن لیلی باندازه ایست چندان نیست ازو نغزتر در شهر ما بسیارست یکی و دو و ده بر تو عرضه کنیم اختیار کن ما را و خود را وا رهان و جواب گفتن مجنون ایشان را
ابلهان گفتند مجنون را ز جهل
حسن لیلی نیست چندان هست سهل
بهتر از وی صد هزاران دلربا
هست هم چون ماه اندر شهر ما
گفت صورت کوزه است و حسن می
می خدایم می دهد از نقش وی
مر شما را سرکه داد از کوزه اش
تا نباشد عشق اوتان گوش کش
از یکی کوزه دهد زهر و عسل
هر یکی را دست حق عز و جل
کوزه می بینی ولیکن آب شراب
روی ننماید به چشم ناصواب
قاصرات الطرف باشد ذوق جان
جز به خصم خود بنماید نشان
قاصرات الطرف آمد آن مدام
وین حجاب ظرفها هم چون خیام
هست دریا خیمه ای در وی حیات
بط را لیکن کلاغان را ممات
زهر باشد مار را هم قوت و برگ
غیر او را زهر او دردست و مرگ
صورت هر نعمتی و محنتی
هست این را دوزخ آن را جنتی
پس همه اجسام و اشیا تبصرون
واندرو قوتست و سم لاتبصرون
هست هر جسمی چو کاسه و کوزه ای
اندرو هم قوت و هم دلسوزه ای
کاسه پیدا اندرو پنهان رغد
طاعمش داند کزان چه می خورد
صورت یوسف چو جامی بود خوب
زان پدر می خورد صد بادهٔ طروب
باز اخوان را از آن زهراب بود
کان دریشان خشم و کینه می فزود
باز از وی مر زلیخا را سکر
می کشید از عشق افیونی دگر
غیر آنچ بود مر یعقوب را
بود از یوسف غذا آن خوب را
گونه گونه شربت و کوزه یکی
تا نماند در می غیبت شکی
باده از غیبست و کوزه زین جهان
کوزه پیدا باده در وی بس نهان
بس نهان از دیدهٔ نامحرمان
لیک بر محرم هویدا و عیان
یا الهی سکرت ابصارنا
فاعف عنا اثقلت اوزارنا
یا خفیا قد ملات الخافقین
قد علوت فوق نور المشرقین
انت سر کاشف اسرارنا
انت فجر مفجر انهارنا
یا خفی الذات محسوس العطا
انت کالماء و نحن کالرحا
انت کالریح و نحن کالغبار
تختفی الریح و غبراها جهار
تو بهاری ما چو باغ سبز خوش
او نهان و آشکارا بخششش
تو چو جانی ما مثال دست و پا
قبض و بسط دست از جان شد روا
تو چو عقلی ما مثال این زبان
این زبان از عقل دارد این بیان
تو مثال شادی و ما خنده ایم
که نتیجهٔ شادی فرخنده ایم
جنبش ما هر دمی خود اشهدست
که گواه ذوالجلال سرمدست
گردش سنگ آسیا در اضطراب
اشهد آمد بر وجود جوی آب
ای برون از وهم و قال و قیل من
خاک بر فرق من و تمثیل من
بنده نشکیبد ز تصویر خوشت
هر دمت گوید که جانم مفرشت
هم چو آن چوپان که می گفت ای خدا
پیش چوپان و محب خود بیا
تا شپش جویم من از پیراهنت
چارقت دوزم ببوسم دامنت
کس نبودش در هوا و عشق جفت
لیک قاصر بود از تسبیح و گفت
عشق او خرگاه بر گردون زده
جان سگ خرگاه آن چوپان شده
چونک بحر عشق یزدان جوش زد
بر دل او زد ترا بر گوش زد