شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۱۳۴ - باقی قصهٔ موسی علیه السلام
مولوی
مولوی( دفتر چهارم )
127

بخش ۱۳۴ - باقی قصهٔ موسی علیه السلام

که آمدش پیغام از وحی مهم
که کژی بگذار اکنون فاستقم
این درخت تن عصای موسیست
که امرش آمد که بیندازش ز دست
تا ببینی خیر او و شر او
بعد از آن بر گیر او را ز امر هو
پیش از افکندن نبود او غیر چوب
چون به امرش بر گرفتی گشت خوب
اول او بد برگ افشان بره را
گشت معجز آن گروه غره را
گشت حاکم بر سر فرعونیان
آبشان خون کرد و کف بر سر زنان
از مزارعشان برآمد قحط و مرگ
از ملخهایی که می خوردند برگ
تا بر آمد بی خود از موسی دعا
چون نظر افتادش اندر منتها
کین همه اعجاز و کوشیدن چراست
چون نخواهند این جماعت گشت راست
امر آمد که اتباع نوح کن
ترک پایان بینی مشروح کن
زان تغافل کن چو داعی رهی
امر بلغ هست نبود آن تهی
کمترین حکمت کزین الحاح تو
جلوه گردد آن لجاج و آن عتو
تا که ره بنمودن و اضلال حق
فاش گردد بر همه اهل و فرق
چونک مقصود از وجود اظهار بود
بایدش از پند و اغوا آزمود
دیو الحاح غوایت می کند
شیخ الحاح هدایت می کند
چون پیاپی گشت آن امر شجون
نیل می آمد سراسر جمله خون
تا بنفس خویش فرعون آمدش
لابه می کردش دو تا گشته قدش
کانچ ما کردیم ای سلطان مکن
نیست ما را روی ایراد سخن
پاره پاره گردمت فرمان پذیر
من بعزت خوگرم سختم مگیر
هین بجنبان لب به رحمت ای امین
تا ببندد این دهانهٔ آتشین
گفت یا رب می فریبد او مرا
می فریبد او فریبندهٔ ترا
بشنوم یا من دهم هم خدعه اش
تا بداند اصل را آن فرع کش
که اصل هر مکری و حیلت پیش ماست
هر چه بر خاکست اصلش از سماست
گفت حق آن سگ نیرزد هم به آن
پیش سگ انداز از دور استخوان
هین بجنبان آن عصا تا خاکها
وا دهد هرچه ملخ کردش فنا
وان ملخها در زمان گردد سیاه
تا ببیند خلق تبدیل اله
که سببها نیست حاجت مر مرا
آن سبب بهر حجابست و غطا
تا طبیعی خویش بر دارو زند
تا منجم رو با ستاره کند
تا منافق از حریصی بامداد
سوی بازار آید از بیم کساد
بندگی ناکرده و ناشسته روی
لقمهٔ دوزخ بگشته لقمه جوی
آکل و ماکول آمد جان عام
هم چو آن برهٔ چرنده از حطام
می چرد آن بره و قصاب شاد
کو برای ما چرد برگ مراد
کار دوزخ می کنی در خوردنی
بهر او خود را تو فربه می کنی
کار خود کن روزی حکمت بچر
تا شود فربه دل با کر و فر
خوردن تن مانع این خوردنست
جان چو بازرگان و تن چون ره زنست
شمع تاجر آنگهست افروخته
که بود ره زن چو هیزم سوخته
که تو آن هوشی و باقی هوش پوش
خویشتن را گم مکن یاوه مکوش
دانک هر شهوت چو خمرست و چو بنگ
پردهٔ هوشست وعاقل زوست دنگ
خمر تنها نیست سرمستی هوش
هر چه شهوانیست بندد چشم و گوش
آن بلیس از خمر خوردن دور بود
مست بود او از تکبر وز جحود
مست آن باشد که آن بیند که نیست
زر نماید آنچ مس و آهنیست
این سخن پایان ندارد موسیا
لب بجنبان تا برون روژد گیا
هم چنان کرد و هم اندر دم زمین
سبز گشت از سنبل و حب ثمین
اندر افتادند در لوت آن نفر
قحط دیده مرده از جوع البقر
چند روزی سیر خوردند از عطا
آن دمی و آدمی و چارپا
چون شکم پر گشت و بر نعمت زدند
وآن ضرورت رفت پس طاغی شدند
نفس فرعونیست هان سیرش مکن
تا نیارد یاد از آن کفر کهن
بی تف آتش نگردد نفس خوب
تا نشد آهن چو اخگر هین مکوب
بی مجاعت نیست تن جنبش کنان
آهن سردیست می کوبی بدان
گر بگرید ور بنالد زار زار
او نخواهد شد مسلمان هوش دار
او چو فرعونست در قحط آنچنان
پیش موسی سر نهد لابه کنان
چونک مستغنی شد او طاغی شود
خر چو بار انداخت اسکیزه زند
پس فراموشش شود چون رفت پیش
کار او زان آه و زاریهای خویش
سالها مردی که در شهری بود
یک زمان که چشم در خوابی رود
شهر دیگر بیند او پر نیک و بد
هیچ در یادش نیاید شهر خود
که من آنجا بوده ام این شهر نو
نیست آن من درینجاام گرو
بل چنان داند که خود پیوسته او
هم درین شهرش به دست ابداع و خو
چه عجب گر روح موطنهای خویش
که بدستش مسکن و میلاد پیش
می نیارد یاد کین دنیا چو خواب
می فرو پوشد چو اختر را سحاب
خاصه چندین شهرها را کوفته
گردها از درک او ناروفته
اجتهاد گرم ناکرده که تا
دل شود صاف و ببیند ماجرا
سر برون آرد دلش از بخش راز
اول و آخر ببیند چشم باز