شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۸۸ - بازگشتن به قصهٔ دقوقی
مولوی
مولوی( دفتر سوم )
111

بخش ۸۸ - بازگشتن به قصهٔ دقوقی

آن دقوقی رحمة الله علیه
گفت سافرت مدی فی خافقیه
سال و مه رفتم سفر از عشق ماه
بی خبر از راه حیران در اله
پا برهنه می روی بر خار و سنگ
گفت من حیرانم و بی خویش و دنگ
تو مبین این پایها را بر زمین
زانک بر دل می رود عاشق یقین
از ره و منزل ز کوتاه و دراز
دل چه داند کوست مست دل نواز
آن دراز و کوته اوصاف تنست
رفتن ارواح دیگر رفتنست
تو سفرکردی ز نطفه تا بعقل
نه بگامی بود نه منزل نه نقل
سیر جان بی چون بود در دور و دیر
جسم ما از جان بیاموزید سیر
سیر جسمانه رها کرد او کنون
می رود بی چون نهان در شکل چون
گفت روزی می شدم مشتاق وار
تا ببینم در بشر انوار یار
تا ببینم قلزمی در قطره ای
آفتابی درج اندر ذره ای
چون رسیدم سوی یک ساحل بگام
بود بیگه گشته روز و وقت شام