118
بخش ۲۱۱ - رسیدن بانگ طلسمی نیم شب مهمان مسجد را
بشنو اکنون قصهٔ آن بانگ سخت
که نرفت از جا بدان آن نیکبخت
گفت چون ترسم چو هست این طبل عید
تا دهل ترسد که زخم او را رسید
ای دهلهای تهی بی قلوب
قسمتان از عید جان شد زخم چوب
شد قیامت عید و بی دینان دهل
ما چو اهل عید خندان همچو گل
بشنو اکنون این دهل چون بانگ زد
دیگ دولتبا چگونه می پزد
چونک بشنود آن دهل آن مرد دید
گفت چون ترسد دلم از طبل عید
گفت با خود هین ملرزان دل کزین
مرد جان بددلان بی یقین
وقت آن آمد که حیدروار من
ملک گیرم یا بپردازم بدن
بر جهید و بانگ بر زد کای کیا
حاضرم اینک اگر مردی بیا
در زمان بشکست ز آواز آن طلسم
زر همی ریزید هر سو قسم قسم
ریخت چند این زر که ترسید آن پسر
تا نگیرد زر ز پری راه در
بعد از آن برخاست آن شیر عتید
تا سحرگه زر به بیرون می کشید
دفن می کرد و همی آمد بزر
با جوال و توبره بار دگر
گنجها بنهاد آن جانباز از آن
کوری ترسانی واپس خزان
این زر ظاهر بخاطر آمدست
در دل هر کور دور زرپرست
کودکان اسفالها را بشکنند
نام زر بنهند و در دامن کنند
اندر آن بازی چو گویی نام زر
آن کند در خاطر کودک گذر
بل زر مضروب ضرب ایزدی
کو نگردد کاسد آمد سرمدی
آن زری کین زر از آن زر تاب یافت
گوهر و تابندگی و آب یافت
آن زری که دل ازو گردد غنی
غالب آید بر قمر در روشنی
شمع بود آن مسجد و پروانه او
خویشتن در باخت آن پروانه خو
پر بسوخت او را ولیکن ساختش
بس مبارک آمد آن انداختش
همچو موسی بود آن مسعودبخت
کاتشی دید او به سوی آن درخت
چون عنایتها برو موفور بود
نار می پنداشت و خود آن نور بود
مرد حق را چون ببینی ای پسر
تو گمان داری برو نار بشر
تو ز خود می آیی و آن در تو است
نار و خار ظن باطل این سو است
او درخت موسی است و پر ضیا
نور خوان نارش مخوان باری بیا
نه فطام این جهان ناری نمود
سالکان رفتند و آن خود نور بود
پس بدان که شمع دین بر می شود
این نه همچون شمع آتشها بود
این نماید نور و سوزد یار را
و آن بصورت نار و گل زوار را
این چو سازنده ولی سوزنده ای
و آن گه وصلت دل افروزنده ای
شکل شعلهٔ نور پاک سازوار
حاضران را نور و دوران را چو نار