152
فصل پنجاه و ششم - اکمل الدیّن گفت مولانا را عاشقم
اکمل الدیّن گفت مولانا را عاشقم ودیدار او را آرزومندم و آخرتم خود یاد نمیآید نقش مولانا را بی این اندیشها و پیش نهادها مونس میبینم و آرام میگيرم بجمال او و لذتّها حاصل میشود از عين صورت او یا از خیال او، فرمود اگرچه آخرت و حقّ درخاطر نیاید الاّ آن همه مُضمرست در دوستی و مذکورست. پیش خلیفه رقاصهّٔ شاهد چار پاره میزد خلیفه گفت که فِي یَدَیْکِ صَنْعَتُکَ قَالَ فُي رِجْلِي یَا خَلِیْفَةَ رَسُوْلِ اللّه خوشی دردستهای من از آنست که آن خوشی پادرین مضمرست پس اگرچه مُرید بتفاصیل آخرت را یاد نیاورد اماّ لذّت او بدیدن شیخ و ترسیدن او از فراق شیخ متضمّن آن همه تفاصیل است و آن جمله درو مضمرست چنانک کسی فرزند را یا برادر را مینوازد و دوست میدارد اگرچه از بنوتّ و اخّوت و امید وفا و رحمت و شفقتّ و مهر او بر خویشتن و عاقبت کار و باقی منفعتها که خویشان از خویشان امید دارند ازینها هیچ بخاطر او نمیآید اماّ این تفاصیل جمله مضمرست در آن قدر ملاقات و ملاحظت همچنانک باد در چوب مضمرست اگرچه در خاک بود یا در آب بود که اگر درو باد نبودی آتش را باو کار نبودی زیرا که باد علفِ آتش است و حیاتِ آتش است نمیبینی که بنفخ زنده میشود اگرچه چوب در آب و خاک باشد باد در او کامِن است اگر باددرو کامن نبودی بر روی آب نیامدی و همچنانک سخن میگویی اگرچه از لوازم این سخن بسیار چیزهاست از عقل و دماغ و لب و دهان و کام و زبان و جمله اجزای تن که رئیسان تناند و ارکان و طبایع و افلاک و صدهزار اسباب که عالم بآن قایمست تا برسی بعالم صفات و آنگه ذات وبا این همه این معانی در سخن مُظهر نیست و پیدا نمیشود آن جمله مضمرست در سخن چنانک ذکر رفت. آدمی را هر روز پنج و شش بار بی مرادی و رنج پیش میآید بیاختیار او قطعاً ازو نباشد از غير او باشد و او مسخرّ آن غير باشد و آن غير مراقب او باشد زیرا پسِ بدفعلی رنجش میدهد اگر مراقب نباشد چون دهد مناسب و با این همه بیمرادیها طبعش مقر نمیشود و مطمئن نمیشود که من زیر حکم کسی باشم خَلَقّ آدَمَ عَلی صُوْرَتِهِ در وصف الوهيت که مضادّ صفت عبودیتّ است مستعار نهاده است چندین برسرش میکوبد و آن سرکشی مستعار را نمیگذارد زود فراموش میکند این بی مرادیها را ولیکن سودش ندارد تا آن وقت که آن مستعار را ملک او نکنند از سیلی نرهد.