شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
چهل و چهارم
مولوی
مولوی( ترجیعات )
155

چهل و چهارم

گر مه و گز زهره و گر فرقدی
از همه سعدان فلک اسعدی
نیستی از چرخ و ازین آسمان
سخت لطیفی، ز کجا آمدی؟
چونک به صورت تو ممثل شوی
ماه رخ و دلبر و زیبا قدی
از تو پدید آمده سودای عشق
وز تو بود خوبی و زیبا خدی
گم شدهٔ هر دل و اندیشهٔ
هرچه شود یاوه توش واجدی
خاتم هر ملک و ممالک توی
تاج سر هر شه و هر سیدی
نوبت خود بر سر گردون زدند
چونک دمی خویش بر ایشان زدی
هر بدیی کو به تو آورد رو
خوب شود، رسته شود از بدی
ای نظرت معدن هر کیمیا
ای خود تو مشعلهٔ هر خودی
در خور عامست چنین شرحها
کو صفت و معرفت ایزدی؟
گر برسد برق ازان آسمان
گیرد خورشید و فلک کاسدی
گرد نیایند وجود و عدم
عاشقی و شرم، دو ضدند هم
چون تلف عشق موبد شدی
گر تو یکی روح بدی صد شدی
مست و خراب و خوش و بیخود شود
خلق، چو تو جلوه گر خود شدی
ای دل من باده بخور فاش فاش
حد نزنندت، چو تو بی حد شدی
حد اگر باشد هم بگذرد
شاد بمان تو که مخلد شدی
ای دل پرکینه مصفا شدی
وی تن دیرینه، مجدد شدی
مست همی باش و میا سوی خود
چون به خود آیی، تو مقید شدی
روح چو بست و بدن همچو خاک
آبی و از خاک مجرد شدی
تیره بدی در بن خنب جهان
راوقی اکنون و مصعد شدی
خواست چراغت که بمیرد ولیک
رو که به خورشید موید شدی
جان تو خفاش بد و باز شد
چونک درین نور معود شدی
هم نفسی آمد، لب را ببند
تا بکی ام دم تو درآمد شدی
ساقی جان آمد با جام جم
نوبت عشرت شد خامش کنیم