103
غزل شمارهٔ ۹۹۷
پیرهن یوسف و بو می رسد
در پی این هر دو خود او می رسد
بوی می لعل بشارت دهد
کز پی من جام و کدو می رسد
نفس اناالحق تو منصور گشت
نور حقش توی به تو می رسد
نیست زیان هیچ ز سنگ آب را
سنگ بلاها به سبو می رسد
آب حیاتست ورای ضمیر
جوی بکن کآب به جو می رسد
آب بزن بر حسد آتشین
باد در این خاک از او می رسد
عشق و خرد خانه درون جنگیند
عربده هر لحظه به کو می رسد
هر چه دهد عاشق از رخت و بخت
عاقبت آن جمله بدو می رسد
گر چه بسی برد ز شوهر عروس
او و جهازش نه به شو می رسد
مایده ای خواستی از آسمان
خیز ز خود دست بشو می رسد
مژده ده ای عشق که از شمس دین
از تبریز آیت نو می رسد