شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۹۹۱
مولوی
مولوی( غزلیات )
84

غزل شمارهٔ ۹۹۱

عشق جانان مرا ز جان ببرید
جان به عشق اندرون ز خود برهید
زانک جان محدثست و عشق قدیم
هرگز این در وجود آن نرسید
عشق جانان چو سنگ مغناطیس
جان ما را به قرب خویش کشید
باز جان را ز خویشتن گم کرد
جان چو گم شد وجود خویش بدید
بعد از آن باز با خود آمد جان
دام عشق آمد و در او پیچید
شربتی دادش از حقیقت عشق
جمله اخلاص ها از او برمید
این نشان بدایت عشق است
هیچ کس در نهایتش نرسید