82
غزل شمارهٔ ۹۳۲
مها به دل نظری کن که دل تو را دارد
که روز و شب به مراعاتت اقتضا دارد
ز شادی و ز فرح در جهان نمی گنجد
که چون تو یار دلارام خوش لقا دارد
همی رسد به گریبان آسمان دستش
که او چو سایه ز ماه تو مقتدا دارد
به آفتاب تو آن را که پشت گرم شود
چرا دلیر نباشد حذر چرا دارد
چرا به پنجه کمرگاه کوه را نکشد
کسی که ز اطلس عشق خوشت قبا دارد
تو خود جفا نکنی ور کنی جفا بر دل
بکن بکن که به کردار تو رضا دارد
چرا نباشد راضی بدان جفای لطیف
که او طراوت آب و دم صبا دارد
در آتش غم تو همچو عود عطاریست
دل شریف که او داغ انبیا دارد
خمش خمش که سخن آفرین معنی بخش
برون گفت سخن های جان فزا دارد