شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۸۷۲
مولوی
مولوی( غزلیات )
85

غزل شمارهٔ ۸۷۲

این عشق جمله عاقل و بیدار می کشد
بی تیغ می برد سر و بی دار می کشد
مهمان او شدیم که مهمان همی خورد
یار کسی شدیم که او یار می کشد
چون یوسفی بدید چو گرگان همی درد
چونمؤمنی بدید چو کفار می کشد
ما دل نهاده ایم که دلداریی کند
یا گر کشد به رحم و به هنجار می کشد
نی نی که کشته را دم او جان همی دهد
گر چه به غمزه عاشق بسیار می کشد
هل تا کشد تو را نه که آب حیات اوست
تلخی مکن که دوست عسل وار می کشد
همت بلند دار که آن عشق همتی
شاهان برگزیده و احرار می کشد
ما چون شبیم ظل زمین و وی آفتاب
شب را به تیغ صبح گهردار می کشد
زنگی شب ببرد چو طرار عقل ما
شحنه صبوح آمد و طرار می کشد
شب شرق تا به غرب گرفته سپاه زنگ
رومی روزشان به یکی بار می کشد
حاصل مرا چو بلبل مستی ز گلشنیست
چون بلبلم جدایی گلزار می کشد