94
غزل شمارهٔ ۸۴۲
آن ماه کو ز خوبی بر جمله می دواند
ای عاشقان شما را پیغام می رساند
سوی شما نبشت او بر روی بنده سطری
خط خوان کیست این جا کاین سطر را بخواند
نقشش ز زعفران است وین سطر سر جانست
هر حرف آتشی نو در دل همی نشاند
کنجی و عشق و دلقی ما از کجا و خلقی
لیک او گرفته حلقی ما را همی کشاند
بی دست و پا چو گویی سوی وییم غلطان
چوگان زلف ما را این سو همی دواند
چون این طرف دویدم چوگانش حمله آرد
سوی خودم کشاند این سر بگو کی داند
هر سو که هست مستم چوگان او پرستم
در عین نیست هستم تا حکم خود براند
گر زانک تو ملولی با خفتگان بنه سر
زیرا فسردگان را هم خواب وارهاند
آن جا که شمس دینم پیدا شود به تبریز
والله که در دو عالم نی درد و درد ماند