97
غزل شمارهٔ ۷۹۱
این کبوتربچه هم عزم هوا کرد و پرید
چون صفیری و ندایی ز سوی غیب شنید
آن مراد همه عالم چه فرستاد رسول
که بیا جانب ما چون نپرد جان مرید
بپرد جانب بالا چو چنان بال بیافت
بدرد جامه تن را چو چنان نامه رسید
چه کمندست که پر می کشد این جان ها را
چه ره است آن ره پنهان که از آن راه کشید
رحمتش نامه فرستاد که این جا بازآ
که در آن تنگ قفس جان تو بسیار طپید
لیک در خانه بی در تو چو مرغی بی پر
این کند مرغ هوا چونک به چستی افتید
بی قراریش گشاید در رحمت آخر
بر در و سقف همی کوب پر اینست کلید
تا نخوانیم ندانی تو ره واگشتن
که ره از دعوت ما گردد بر عقل بدید
هر چه بالا رود ار کهنه بود نو گردد
هر نوی کید این جا شود از دهر قدید
هین خرامان رو در غیب سوی پس منگر
فی امان الله کان جا همه سودست و مزید
هله خاموش برو جانب ساقی وجود
که می پاک ویت داد در این جام پلید