شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۷۰۹
مولوی
مولوی( غزلیات )
108

غزل شمارهٔ ۷۰۹

جان از سفر دراز آمد
بر خاک در تو بازآمد
در نقد وجود هر چه زر بود
از گنج عدم به گاز آمد
بی مهر تو هر که آسمان رفت
درهای فلک فرازآمد
بی آبی خویش جمله دیدند
هرک از تو نه سرفراز آمد
جان رفت که بی تو کار سازد
سوزید و نه کارساز آمد
اندر سفرش بشد حقیقت
کو بی تو همه مجاز آمد
از گرد ره آمدست امروز
رحم آر که پرنیاز آمد
سر را ز دریچه ای برون کن
تا بیند کان طراز آمد
تا نعره عاشقان برآید
کان قبله هر نماز آمد
از پیش تو رفت باز جانم
طبل تو شنید و بازآمد
ای اهل رباط وارهیدیت
کز خط خوشش جواز آمد
آن چنگ طرب که بی نوا بود
رقصی که کنون به ساز آمد
از سلسله نیاز رستید
کان بند هزار ناز آمد
ترک خر کالبد بگویید
کان شاه براق تاز آمد
نور رخ شمس حق تبریز
عالم بگرفت و راز آمد