85
غزل شمارهٔ ۶۹۵
این قافله بار ما ندارد
از آتش یار ما ندارد
هر چند درخت های سبزند
بویی ز بهار ما ندارد
جان تو چو گلشنست لیکن
دلخسته به خار ما ندارد
بحریست دل تو در حقایق
کو جوش کنار ما ندارد
هر چند که کوه برقرارست
والله که قرار ما ندارد
جانی که به هر صبوح مستست
بویی ز خمار ما ندارد
آن مطرب آسمان که زهره ست
هم طاقت کار ما ندارد
از شیر خدای پرس ما را
هر شیر قفار ما ندارد
منمای تو نقد شمس تبریز
آن را که عیار ما ندارد