شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۶۸۴
مولوی
مولوی( غزلیات )
143

غزل شمارهٔ ۶۸۴

ز رویت دسته گل می توان کرد
ز زلفت شاخ سنبل می توان کرد
ز قد پرخم من در ره عشق
بر آب چشم من پل می توان کرد
ز اشک خون همچون اطلس من
براق عشق را جل می توان کرد
ز هر حلقه از آن زلفین پربند
پر گردن کشان غل می توان کرد
تو دریایی و من یک قطره ای جان
ولیکن جزو را کل می توان کرد
دلم صدپاره شد هر پاره نالان
که از هر پاره بلبل می توان کرد
تو قاف قندی و من لام لب تلخ
ز قاف و لام ما قل می توان کرد
مرا همشیره است اندیشه تو
از این شیره بسی مل می توان کرد
رهی دورست و جان من پیاده
ولی دل را چو دلدل می توان کرد
خمش کن زان که بی گفت زبانی
جهان پربانگ و غلغل می توان کرد