77
غزل شمارهٔ ۶۵۱
مهتاب برآمد کلک از گور برآمد
وز ریگ سیه چرده سقنقور برآمد
آنک از قلمش موسی و عیسیست مصور
از نفخه او دمدمه صور برآمد
در هاون اقبال عنایت گهری کوفت
صد دیده حق بین ز دل کور برآمد
از تف بهاری چه خبر یافت دل خاک
کز خاک سیه قافله مور برآمد
از بحر عسل هاش چه دید آن دل زنبور
با مشک عسل گله زنبور برآمد
در مخزن او کرم ضعیفی به چه ره یافت
کز وی خز و ابریشم موفور برآمد
بی دیده و بی گوش صدف رزق کجا یافت
تا حاصل در گشت و چو گنجور برآمد
نرم آهن و سنگی سوی انوار چه ره یافت
کز آهن و سنگی علم نور برآمد
بنگر که ز گلزار چه گلزار بخندید
وز سرمه چون قیر چه کافور برآمد
بی غازه و گلگونه گل آن رنگ کجا یافت
کافروخته از پرده مستور برآمد
در دولت و در عزت آن شاه نکوکار
این لشگر بشکسته چه منصور برآمد
یک سیب بنی دیدم در باغ جمالش
هر سیب که بشکافت از او حور برآمد
چون حور برآمد ز دل سیب بخندید
از خنده او حاجت رنجور برآمد
این هستی و این مستی و این جنبش مستان
زان باده مدان کز دل انگور برآمد
شمس الحق تبریز چو این شور برانگیخت
از مشرق جان آن مه مشهور برآمد