شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۵۴۰
مولوی
مولوی( غزلیات )
113

غزل شمارهٔ ۵۴۰

مستی سلامت می کند پنهان پیامت می کند
آن کو دلش را برده ای جان هم غلامت می کند
ای نیست کرده هست را بشنو سلام مست را
مستی که هر دو دست را پابند دامت می کند
ای آسمان عاشقان ای جان جان عاشقان
حسنت میان عاشقان نک دوستکامت می کند
ای چاشنی هر لبی وی قبله هر مذهبی
مه پاسبانی هر شبی بر گرد بامت می کند
ای دل چه مستی و خوشی سلطانی و سلطان وشی
با این دماغ و سرکشی چون عشق رامت می کند
آن کو ز خاکی جان کند او دود را کیوان کند
ای خاک تن وی دود دل بنگر کدامت می کند
بستان ز شاه ساقیان سرمست شو چون باقیان
گر نیم مست ناقصی مست تمامت می کند
از لب سلامت ای احد چون برگ بیرون می جهد
اندازه لب نیست این این لطف عامت می کند
ماه از غمت دو نیم شد رخساره ها چون سیم شد
قد الف چون جیم شد وین جیم جامت می کند
در عشق زاری ها نگر وین اشک باری ها نگر
وان پخته کاری ها نگر کان رطل خامت می کند
ای باده خوش رنگ و بو بنگر که دست جود او
بر جان حلالت می کند بر تن حرامت می کند
پس تن نباشم جان شوم جوهر نباشم کان شوم
ای دل مترس از نام بد کو نیک نامت می کند
بس کن رها کن گفت و گو نی نظم گو نی نثر گو
کان حیله ساز و حیله جو بدو کلامت می کند