شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۴۷۴
مولوی
مولوی( غزلیات )
101

غزل شمارهٔ ۴۷۴

ز عشق روی تو روشن دل بنین و بنات
بیا که از تو شود سیئاتهم حسنات
خیال تو چو درآید به سینه عاشق
درون خانه تن پر شود چراغ حیات
دود به پیش خیالت خیال های دگر
چنانک خاطر زندانیان به بانگ نجات
به گرد سنبل تو جان ها چو مور و ملخ
که تا ز خرمن لطفت برند جمله زکات
به مرده ای نگری صد هزار زنده شود
خنک کسی که از آن یک نظر بیافت برات
زهی شهی که شهان بر بساط شطرنجت
به خانه خانه دوند از گریزخانه مات
کدام صبح که عشقت پیاله ای آرد
ز خواب برجهد این بخت خفته گویدهات
فرودود ز فلک مه به بوی این باده
بگویدم که مرا نیز گویمش هیهات
طرب که از تو نباشد بیات می گردد
بیار جام که جان آمدم ز عشق بیات
به پیش دیده من باش تا تو را بینم
که سیر می نشود دیده من از آیات
ندانم از سرمستیست شمس تبریزی
که بر لبت زده ام بوسه ها و یا بر پات