75
غزل شمارهٔ ۴۰۳
گر تو پنداری به حسن تو نگاری هست نیست
ور تو پنداری مرا بی تو قراری هست نیست
ور تو گویی چرخ می گردد به کار نیک و بد
چرخ را جز خدمت خاک تو کاری هست نیست
سال ها شد که بیرون درت چون حلقه ایم
بر در تو حلقه بودن هیچ عاری هست نیست
بر در اندیشه ترسان گشته ایم از هر خیال
خواجه را این جا خیالی هست آری هست نیست
ای دل جاسوس من در پیش کیکاووس من
جز صلاح الدین ز دل ها هوشیاری هست نیست