94
غزل شمارهٔ ۳۸۹
چون دلت با من نباشد همنشینی سود نیست
گر چه با من می نشینی چون چنینی سود نیست
چون دهانت بسته باشد در جگر آتش بود
در میان جو درآیی آب بینی سود نیست
چونک در تن جان نباشد صورتش را ذوق نیست
چون نباشد نان و نعمت صحن و سینی سود نیست
گر زمین از مشک و عنبر پر شود تا آسمان
چون نباشد آدمی را راه بینی سود نیست
تا ز آتش می گریزی ترش و خامی چون پنیر
گر هزاران یار و دلبر می گزینی سود نیست