98
غزل شمارهٔ ۳۳۹
سماع آرام جان زندگانیست
کسی داند که او را جان جانست
کسی خواهد که او بیدار گردد
که او خفته میان بوستان ست
ولیک آن کو به زندان خفته باشد
اگر بیدار گردد در زیان ست
سماع آن جا بکن کان جا عروسیست
نه در ماتم که آن جای فغانست
کسی کو جوهر خود را ندیدهست
کسی کان ماه از چشمش نهانست
چنین کس را سماع و دف چه باید
سماع از بهر وصل دلستان ست
کسانی را که روشان سوی قبله ست
سماع این جهان و آن جهانست
خصوصا حلقه ای کاندر سماعند
همی گردند و کعبه در میانست
اگر کان شکر خواهی همان جاست
ور انگشت شکر خود رایگانست