106
غزل شمارهٔ ۳۳۷
ببستی چشم یعنی وقت خواب است
نه خوابت آن حریفان را جواب است
تو می دانی که ما چندان نپاییم
ولیکن چشم مستت را شتاب است
جفا می کن جفاات جمله لطف است
خطا می کن خطای تو صواب است
تو چشم آتشین در خواب می کن
که ما را چشم و دل باری کباب است
بسی سرها ربوده چشم ساقی
به شمشیری که آن یک قطره آب است
یکی گوید که این از عشق ساقیست
یکی گوید که این فعل شراب است
می و ساقی چه باشد نیست جز حق
خدا داند که این عشق از چه باب است