59
غزل شمارهٔ ۳۱۵۵
در غم یار یار بایستی
یا غمم را کنار بایستی
به یکی غم چو جان نخواهم داد
یک چه باشد هزار بایستی
دشمن شادکام بسیارند
دوستی غمگسار بایستی
در فراقند زین سفر یاران
این سفر را قرار بایستی
تا بدانستیی ز دشمن و دوست
زندگانی دوبار بایستی
شیر بیشه میان زنجیرست
شیر در مرغزار بایستی
ماهیان می طپند اندر ریگ
چشمه یا جویبار بایستی
بلبل مست سخت مخمورست
گلشن و سبزه زار بایستی
دیده را عبرت نیست زین پرده
دیده اعتبار بایستی
همه گل خواره اند این طفلان
مشفقی دایه وار بایستی
ره بر آب حیات می نبرند
خضری آبخوار بایستی
دل پشیمان شده ست
دل امسال پار بایستی
اندر این شهر قحط خورشیدست
سایه شهریار بایستی
شهر سرگین پرست پر گشته ست
مشک نافه تتار بایستی
مشک از پشک کس نمی داند
مشک را انتشار بایستی
دولت کودکانه می جویند
دولتی بی عثار بایستی
چون بمیری بمیرد این هنرت
زین هنرهات عار بایستی
طالب کار و بار بسیارند
طالب کردگار بایستی
مرگ تا در پی است روز شبست
شب ما را نهار بایستی
دم معدود اندکی ماندست
نفسی بی شمار بایستی
نفس ایزدی ز سوی یمن
بر خلایق نثار بایستی
ملک ها ماند و مالکان مردند
ملکت پایدار بایستی
عقل بسته شد و هوا مختار
عقل را اختیار بایستی
هوش ها چون مگس در آن دوغست
هوش ها هوشیار بایستی
زین چنین دوغ زشت گندیده
پوز دل را حذار بایستی
معده پردوغ و گوش پر ز دروغ
همت الفرار بایستی
گوش ها بسته است لب بربند
از خرد گوشوار بایستی