شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۳۰۷۳
مولوی
مولوی( غزلیات )
77

غزل شمارهٔ ۳۰۷۳

بیا بیا که پشیمان شوی از این دوری
بیا به دعوت شیرین ما چه می شوری
حیات موج زنان گشته اندر این مجلس
خدای ناصر و هر سو شراب منصوری
به دست طره خوبان به جای دسته گل
به زیر پای بنفشه به جای محفوری
هزار جام سعادت بنوش ای نومید
بگیر صد زر و زور ای غریب زرزوری
هزار گونه زلیخا و یوسفند این جا
شراب روح فزای و سماع طنبوری
جواهر از کف دریای لامکان ز گزاف
به پیش مؤمن و کافر نهاده کافوری
میان بحر عسل بانگ می زند هر جان
صلا که بازرهیدم ز شهد زنبوری
فتاده اند به هم عاشقان و معشوقان
خراب و مست رهیده ز ناز مستوری
قیامت ست همه راز و ماجراها فاش
که مرده زنده کند ناله های ناقوری
برآر باز سر ای استخوان پوسیده
اگر چه سخره ماری و طعمه موری
ز مور و مار خریدت امیر کن فیکون
بپوش خلعت میری جزای مأموری
تو راست کان گهر غصه دکان بگذار
ز نور پاک خوری به که نان تنوری
شکوفه های شراب خدا شکفت بهل
شکوفه ها و خمار شراب انگوری
جمال حور به از بردگان بلغاری
شراب روح به از آش های بلغوری
خیال یار به حمام اشک من آمد
نشست مردمک دیده ام به ناطوری
دو چشم ترک خطا را چه ننگ از تنگی
چه عار دارد سیاح جان از این عوری
درخت شو هله ای دانه ای که پوسیدی
تویی خلیفه و دستور ما به دستوری
کی دیده ست چنین روز با چنان روزی
که واخرد همه را از شبی و شب کوری
کرم گشاد چو موسی کنون ید بیضا
جهان شده ست چو سینا و سینه نوری
دلا مقیم شو اکنون به مجلس جان ها
که کدخدای مقیمان بیت معموری
مباش بسته مستی خراب باش خراب
یقین بدانک خرابیست اصل معموری
خراب و مست خدایی در این چمن امروز
هزار شیشه اگر بشکنی تو معذوری
به دست ساقی تو خاک می شود زر سرخ
چو خاک پای ویی خسروی و فغفوری
صلای صحت جان هر کجا که رنجوریست
تو مرده زنده شدن بین چه جای رنجوری
غلام شعر بدانم که شعر گفته توست
که جان جان سرافیل و نفخه صوری
سخن چو تیر و زبان چو کمان خوارزمی است
که دیر و دور دهد دست وای از این دوری
ز حرف و صوت بباید شدن به منطق جان
اگر غفار نباشد بس است مغفوری
کز آن طرف شنوااند بی زبان دل ها
نه رومیست و نه ترکی و نی نشابوری
بیا که همره موسی شویم تا که طور
که کلم الله آمد مخاطبه طوری
که دامنم بگرفته ست و می کشد عشقی
چنانک گرسنه گیرد کنار کندوری
ز دست عشق کی جسته ست تا جهد دل من
به قبض عشق بود قبضه قلاجوری