57
غزل شمارهٔ ۳۰۶۴
ز بامداد دلم می پرد به سودایی
چو وام دار مرا می کند تقاضایی
عجب به خواب چه دیده ست دوش این دل من
که هست در سرم امروز شور و صفرایی
ولی دلم چه کند چون موکلان قضا
همی رسند پیاپی به دل ز بالایی
پرست خانه دل از موکل عجمی
که نیست یک سر سوزن بهانه را جایی
بهانه نیست وگر هست کو زبان و دلی
گریز نیست وگر هست کو مرا پایی
جهان که آمد و ما همچو سیل از سر کوه
روان و رقص کنانیم تا به دریایی
اگر چه سیل بنالد ز راه ناهموار
قدم قدم بودش در سفر تماشایی
چگونه زار ننالم من از کسی که گرفت
به هر دو دست و دهان او مرا چو سرنایی
هوس نشسته که فردا چنین کنیم و چنان
خبر ندارد کو را نماند فردایی
غلام عشقم کو نقد وقت می جوید
نه وعده دارد و نه نسیه ای و نی رایی