73
غزل شمارهٔ ۳۰۵۶
خورانمت می جان تا دگر تو غم نخوری
چه جای غم که ز هر شادمان گرو ببری
فرشته ای کنمت پاک با دو صد پر و بال
که در تو هیچ نماند کدورت بشری
نمایمت که چگونه ست جان رسته ز تن
فشانده دامن خود از غبار جانوری
در آن صبوح که ارواح راح خاص خورند
تو را خلاص نمایم ز روز و شب شمری
قضا که تیر حوادث به تو همی انداخت
تو را کند به عنایت از آن سپس سپری
روان شده ست نسیم از شکرستان وصال
که از حلاوت آن گم کند شکر شکری
ز بامداد بیاورد جام چون خورشید
که جزو جزو من از وی گرفت رقص گری
چو سخت مست شدم گفت هین دگر بدهم
که تا میان من و تو نماند این دگری
بده بده هله ای جان ساقیان جهان
کرم کریم نماید قمر کند قمری
به آفتاب جلال خدای بی همتا
نیافت چون تو مهی چرخ ازرق سفری
تمام این تو بگو ای تمام در خوبی
که بسته کرد مرا سکر باده سحری