66
غزل شمارهٔ ۳۰۵۴
منم که کار ندارم به غیر بی کاری
دلم ز کار زمانه گرفت بیزاری
ز خاک تیره ندیدم به غیر تاریکی
ز پیر چرخ ندیدم به غیر مکاری
فروگذاشته ای شست دل در این دریا
نه ماهیی بگرفتی نه دست می داری
تو را چه شصت و چه هفتاد چون نخواهی پخت
گلی به دست نداری چه خار می خاری
کلاه کژ بنهی همچو ماه و نورت نیست
برو برو که گرفتار ریش و دستاری
چگونه برقی آخر که کشت می سوزی
چگونه ابری آخر که سنگ می باری
چو صید دام خودی پس چگونه صیادی
چو دزد خانه خویشی چگونه عیاری
اگر چه این همه باشد ولی اگر روزی
خیال یار مرا دیده ای نکو یاری
به ذات پاک خدایی که کارساز همه ست
چو مست کار امیر منی نکوکاری
اگر دو گام پیاده دویدی از پی او
تو یک سواره نه ای تو سپاه سالاری
بگیر دامن عشقی که دامنش گرمست
که غیر او نرهاند تو را ز اغیاری
به یاد عشق شب تیره را به روز آور
چو عشق یاد بود شب کجا بود تاری
تو خفته باشی و آن عشق بر سر بالین
برآوریده دو کف در دعا و در زاری
اگر بگویم باقی بسوزد این عالم
هلا قناعت کردم بس است گفتاری