103
غزل شمارهٔ ۳۰۰
کو همه لطف که در روی تو دیدم همه شب
وان حدیث چو شکر کز تو شنیدم همه شب
گر چه از شمع تو می سوخت چو پروانه دلم
گرد شمع رخ خوب تو پریدم همه شب
شب به پیش رخ چون ماه تو چادر می بست
من چو مه چادر شب می بدریدم همه شب
جان ز ذوق تو چو گربه لب خود می لیسد
من چو طفلان سر انگشت گزیدم همه شب
سینه چون خانه زنبور پر از مشغله بود
کز تو ای کان عسل شهد کشیدم همه شب
دام شب آمد جان های خلایق بربود
چون دل مرغ در آن دام طپیدم همه شب
آنک جان ها چو کبوتر همه در حکم ویند
اندر آن دام مر او را طلبیدم همه شب