85
غزل شمارهٔ ۲۹۷۷
هر روز بامداد درآید یکی پری
بیرون کشد مرا که ز من جان کجا بری
گر عاشقی نیابی مانند من بتی
ور تاجری کجاست چو من گرم مشتری
ور عارفی حقیقت معروف جان منم
ور کاهلی چنان شوی از من که برپری
ور حس فاسدی دهمت نور مصطفی
ور مس کاسدی کنمت زر جعفری
محتاج روی مایی گر پشت عالمی
محتاج آفتابی گر صبح انوری
از بر و بحر بگذر و بر کوه قاف رو
بر خشک و بر تری منشین زین دو برتری
ای دل اگر دلی دل از آن یار درمدزد
وی سر اگر سری مکن این سجده سرسری
چون اسب می گریزی و من بر توام سوار
مگریز از او که بر تو بود کان بود خری
صد حیله گر تراشی و صد شهر اگر روی
قربان عید خنجر الله اکبری
خاموش اگر چه بحر دهد در بی دریغ
لیکن مباح نیست که من رام یشتری