63
غزل شمارهٔ ۲۹۷۴
آن دم که دل کند سوی دلبر اشارتی
زان سر رسد به بی سر و باسر اشارتی
زان رنگ اشارتی که به روز الست بود
کآمد به جان مؤمن و کافر اشارتی
زیرا که قهر و لطف کز آن بحر دررسید
بر سنگ اشارتی است و به گوهر اشارتی
بر سنگ اشارتی است که بر حال خویش باش
بر گوهر است هر دم دیگر اشارتی
بر سنگ کرده نقشی و آن نقش بند او است
هر لحظه سوی نقش ز آزر اشارتی
چون در گهر رسید اشارت گداخت او
احسنت آفرین چه منور اشارتی
بعد از گداز کرد گهر صد هزار جوش
چون می رسید از تف آذر اشارتی
جوشید و بحر گشت و جهان در جهان گرفت
چون آمدش ز ایزد اکبر اشارتی
ما را اشارتی است ز تبریز و شمس دین
چون تشنه را ز چشمه کوثر اشارتی