59
غزل شمارهٔ ۲۹۵۳
بازآمدی که ما را درهم زنی به شوری
داوود روزگاری با نغمه زبوری
یا مصر پرنباتی یا یوسف حیاتی
یعقوب را نپرسی چونی از این صبوری
بازآمد آن قیامت با فتنه و ملامت
گفتم که آفتابی یا نور نور نوری
ای آسمان برین دم گردان و بی قراری
وی خاک هم در این غم خاموش و در حضوری
ای دلبر پریرین وی فتنه تو شیرین
دل نام تو نگوید از غایت غیوری
خورشید چون برآید خود را چرا نماید
با آفتاب رویت از جاهلی و کوری
بازآمد آن سلیمان بر تخت پادشاهی
جان را نثار او کن آخر نه کم ز موری
در پرده چون نشستی رسوا چرا نگشتی
این نیست از ستیری این نیست از ستوری
تره فروش کویش این عقل را نگیرد
تو بر سرش نهادی بنگر چه دور دوری
بازآمده ست بازی صیاد هر نیازی
ای بوم اگر نه شومی از وی چرا نفوری
بازآمد آن تجلی از بارگاه اعلا
ای روح نعره می زن موسی و کوه طوری
بازآمدی به خانه ای قبله زمانه
والله صلاح دینی پیوسته در ظهوری