55
غزل شمارهٔ ۲۸۲۷
بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی
نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش
ز زمین نیست نباتش که سمایی است سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی ز قدح های نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را
تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی