57
غزل شمارهٔ ۲۷۹۵
ای تو جان صد گلستان از سمن پنهان شدی
ای تو جان جان جانم چون ز من پنهان شدی
چون فلک از توست روشن پس تو را محجوب چیست
چونک تن از توست زنده چون ز تن پنهان شدی
از کمال غیرت حق وز جمال حسن خویش
ای شه مردان چنین از مرد و زن پنهان شدی
ای تو شمع نه فلک کز نه فلک بگذشته ای
تا چه سر است اینک تو اندر لگن پنهان شدی
ای سهیلی کآفتاب از روی تو بیخود شده ست
خیر باشد خیر باشد کز یمن پنهان شدی
مشک تاتاری به هر دم می کند غمزی به خلق
چونک سلطان خطایی وز ختن پنهان شدی
گر ز ما پنهان شوی وز هر دو عالم چه عجب
ای مه بی خویشتن کز خویشتن پنهان شدی
آن چنان پنهان شدی ای آشکار جان ها
تا ز بس پنهانی از پنهان شدن پنهان شدی
شمس تبریزی به چاهی رفته ای چون یوسفی
ای تو آب زندگی چون از رسن پنهان شدی