65
غزل شمارهٔ ۲۷۲۴
روز ار دو هزار بار می آیی
هر بار چو جان به کار می آیی
از بهر حیات و زنده کردن تو
در عالم چون بهار می آیی
عشاق همه شدند حلوایی
چون شکر قندوار می آیی
می درده و اختیار ما بستان
کز مجلس اختیار می آیی
از خلق جهان کناره می گیرد
آن را که تو در کنار می آیی
خاموش به حضرت تو اولیتر
کز حضرت کردگار می آیی
دیدیم تو را ز دست ما رفتیم
کز عالم پایدار می آیی
ای مرغ ز طاق عرش می پری
وی شیر ز مرغزار می آیی
ای بحر محیط سخت می جوشی
وی موج چه بی قرار می آیی