52
غزل شمارهٔ ۲۷۱۹
مگر تو یوسفان را دلستانی
مگر تو رشک ماه آسمانی
مها از بس عزیزی و لطیفی
غریب این جهان و آن جهانی
روان هایی که روز تو شنیدند
به طمع تو گرفته شب گرانی
ز شب رفتن ز چالاکی چه آید
چو ذوالعرشت کند می پاسبانی
منم آن کز دم عیسی بمردم
مرا کشته ست آب زندگانی
چنین مرگی که مردم زنده گردم
گرت بینم ایا فخر الزمانی
دلم از هجر تو خون گشت لیکن
از آن خون رست صورت های جانی
ز درد تو رواق صاف جوشید
ز درد خم های خسروانی
خداوندی است شمس الدین تبریز
که او را نیست در آفاق ثانی
برید آفرینش در دو عالم
نیاورده ست چون او ارمغانی
هزاران جان نثار جان او باد
که تا گردند جان ها جاودانی
دریغا لفظ ها بودی نوآیین
کز این الفاظ ناقص شد معانی