66
غزل شمارهٔ ۲۶۴۰
مگریز ز آتش که چنین خام بمانی
گر بجهی از این حلقه در آن دام بمانی
مگریز ز یاران تو چو باران و مکش سر
گر سر کشی سرگشته ایام بمانی
با دوست وفا کن که وفا وام الست است
ترسم که بمیری و در این وام بمانی
بگرفت تو را تاسه و حال تو چنان است
کز عجز تو در تاسه حمام بمانی
می ترسی از این سر که تو داری و از این خو
کان سر تو به رنجوری سرسام بمانی
با ما تو یکی کن سر زیرا سر وقت است
تا همچو سران شاد سرانجام بمانی