185
غزل شمارهٔ ۲۶۰۸
افند کلیمیرا از زحمت ما چونی
ای جان صفا چونی وی کان وفا چونی
ای فخر خردمندان وی بی تو جهان زندان
وی عاشق بی دل را درمان و دوا چونی
مه گوش همی خارد صد سجده همی آرد
می گوید حسنت را کی خوب لقا چونی
باری من بیچاره گشتم ز خود آواره
زان روز که پرسیدی گفتی تو مرا چونی
ماییم و هوای تو دو چشم سقای تو
ای آب حیات ما زین آب و هوا چونی
تلخ است فراق تو دوری ز وثاق تو
ای آنک مبادا کس دور از تو جدا چونی
زد طال بقای تو هر ذره که خورشیدی
ای نیر اعظم تو زین طال بقا چونی
ای آینه مانده در دست دو سه زنگی
وی یوسف افتاده با اهل عما چونی
ای دلدل آن میدان چونی تو در این زندان
وی بلبل آن بستان با ناشنوا چونی
ای آدم خوکرده با جنت و با حورا
افتاده در این غربت با رنج و عنا چونی
ای آنک نمی گنجی در شش جهت عالم
با این همگی زفتی در زیر قبا چونی
مصباح و زجاجی تو پیش دو سه نابینا
از عربده کوران وز زخم عصا چونی
پیغام و سلام ما ای باد بگو با دل
با این همه بی برگی داوودنوا چونی
بس کردم من اما برگو تو تمامش را
کای تشنه پرخواره با جام خدا چونی