59
غزل شمارهٔ ۲۵۵۲
کجا باشد دورویان را میان عاشقان جایی
که با صد رو طمع دارد ز روز عشق فردایی
طمع دارند و نبودشان که شاه جان کند ردشان
ز آهن سازد او سدشان چو ذوالقرنین آسایی
دورویی با چنان رویی پلیدی در چنان جویی
چه گنجد پیش صدیقان نفاقی کارفرمایی
که بیخ بیشه جان را همه رگ های شیران را
بداند یک به یک آن را بدیده نورافزایی
بداند عاقبت ها را فرستد راتبت ها را
ببخشد عافیت ها را به هر صدیق و یکتایی
براندازد نقابی را نماید آفتابی را
دهد نوری خدایی را کند او تازه انشایی
اگر این شه دورو باشد نه آتش خلق و خو باشد
برای جست و جو باشد ز فکر نفس کژپایی
دورویی او است بی کینه ازیرا او است آیینه
ز عکس تو در آن سینه نماید کین و بدرایی
مزن پهلو به آن نوری که مانی تا ابد کوری
تو با شیران مکن زوری که روباهی به سودایی
که با شیران مری کردن سگان را بشکند گردن
نه مکری ماند و نی فن و نه دورویی نه صدتایی