شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۲۵۴۹
مولوی
مولوی( غزلیات )
74

غزل شمارهٔ ۲۵۴۹

چو دید آن طره کافر مسلمان شد مسلمانی
صلا ای کهنه اسلامان به مهمانی به مهمانی
دل ایمان ز تو شادان زهی استاد استادان
تو خود اسلام اسلامی تو خود ایمان ایمانی
بصیرت را بصیرت تو حقیقت را حقیقت تو
تو نور نور اسراری تو روح روح را جانی
اگر امداد لطف تو نباشد در جهان تابان
درافتد سقف این گردون بیارد رو به ویرانی
چو بردابرد جاه تو ورای هر دو کون آمد
زهی سرگشتگی جان ها زهی تشکیک و حیرانی
همی جویم به دو عالم مثالی تا تو را گویم
نمی یابم خداوندا نمی گویی که را مانی
ز درمان ها بری گشتم نخواهم درد را درمان
بمیرم در وفای تو که تو درمان درمانی
الا ای جان خون ریزم همی پر سوی تبریزم
همی گو نام شمس الدین اگر جایی تو درمانی
صفاتت ای مه روشن عجایب خاصیت دارد
که او مر ابر گریان را دراندازد به خندانی
ایا دولت چو بگریزی و زین بی دل بپرهیزی
ز لطف شاه پابرجا به دست آیی به آسانی