شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۲۵۲۱
مولوی
مولوی( غزلیات )
69

غزل شمارهٔ ۲۵۲۱

اگر یار مرا از من غم و سودا نبایستی
مرا صد درد کان بودی مرا صد عقل و رایستی
وگر کشتی رخت من نگشتی غرقه دریا
فلک با جمله گوهرهاش پیش من گدایستی
وگر از راه اندیشه بدین مستان رهی بودی
خرد در کار عشق ما چرا بی دست و پایستی
وگر خسرو از این شیرین یکی انگشت لیسیدی
چرا قید کله بودی چرا قید قبایستی
طبیب عشق اگر دادی به جالینوس یک معجون
چرا بهر حشایش او بدین حد ژاژخایستی
ز مستی تجلی گر سر هر کوه را بودی
مثال ابر هر کوهی معلق بر هوایستی
وگر غولان اندیشه همه یک گوشه رفتندی
بیابان های بی مایه پر از نوش و نوایستی
وگر در عهده عهدی وفایی آمدی از ما
دلارام جهان پرور بر آن عهد و وفایستی
وگر این گندم هستی سبکتر آرد می گشتی
متاع هستی خلقان برون زین آسیایستی
وگر خضری دراشکستی به ناگه کشتی تن را
در این دریا همه جان ها چو ماهی آشنایستی
ستایش می کند شاعر ملک را و اگر او را
ز خویش خود خبر بودی ملک شاعر ستایستی
وگر جبار بربستی شکسته ساق و دستش را
نه در جبر و قدر بودی نه در خوف و رجایستی
در آن اشکستگی او گر بدیدی ذوق اشکستن
نه از مرهم بپرسیدی نه جویای دوایستی
نشان از جان تو این داری که می باید نمی باید
نمی باید شدی باید اگر او را ببایستی
وگر از خرمن خدمت تو ده سالار منبل را
یکی برگ کهی بودی گنه بر کهربایستی
فراز آسمان صوفی همی رقصید و می گفت این
زمین کل آسمان گشتی گرش چون من صفایستی
خمش کن شعر می ماند و می پرند معنی ها
پر از معنی بدی عالم اگر معنی بپایستی